بیماری بود و یا طلسم بود، بود و نبود هم، مثل پیرزنی که هی دور و بر برجک میدیدندش، یک روح یا شبح روی دوچرخه، میگفتند با سر و صدا به سربازها سرمیزند که مثلا نخوابند، وقت و بیوقت، شب و نصف شب، بیرون یا مرگ و همینجا، سر تاس و دواخوری، همیشه سر حرف میکشد به آنجا، استکانهای کوچک روی زمین یا روی میزی که چند شمع رویش روشن بود، رنگ به رنگ، ردیف بدون اشک تنگ پیاله و یخ، از سر شب تا دیروقت، هورت تا نصف شب و کرختی زانو سر صبح، فیلترهای جابهجا خاموش شده و طعم گس زیر زبان و دندانهای جرم گرفتهای که از خطر حرف میزند، همهجا و همیشه حرف سر خطر است، حتی قبل از همیشه، قبل از آنکه حتی اسمی به یاد بیاورم و نه حتی که اسم خودم را بدانم و اسم کسی را بپرسم و گردنش را برانداز کنم و برگردم به حافظه و تاریخهایی که همیشه فراموشم خواهد شد، خوابهایی که میگویند کجا دراز خواهم کشید، که آنهایی که مرا خواهند کشت چند نفر بودند، راست دست، چپ دست و نشسته روی زانو و مگسک روی جایی بین دو ابرو دارد آن ته تههای مغزم را برانداز میکند، بین اسم هزار نفری که دیدهام، هزار نفری که صدایشان پشت تلفن مثل هم بود و با جیغ و داد اسم گمشدههایشان را از من میپرسیدند، یا که اسم هزار نفری را که جایی گل هم دراز به دراز زیر خاک افتادهاند، زیر ثقل خطر که همیشه بوده، روی کشیدههای حروف کشتهها، چتر زیر دانههای کشیده باران، خطر آهنرباهای قوی روی قلب که زود بخوابد، زود تمام شود، منتقل شود، از جسدی به جسدی، از تنی به تنی، خونی به خونی، از دندانی به دندان دیگر، روی صبرهایی که ردی در پیشانی ندارند، حرفهایی که از دهان مردهها خارج نمیشود هستند، صبری که هر استکانی دور عرق تویش میتند، پیله میبندد و درد و تلخ و ترس را از حلقوم توی تن آواره میکند که بگردد و چشمها را پیدا کند و زل بزند بیرون، بگویم که باز درد داری؟
ـ چیزی نیست
ـ میخوای پنجره رو باز کنم؟
ـ بوی دود اذیتم میکنه، هنوز دارن میسوزونن؟
ـ انقد جسد ریخته که حالا حالا داریم تا تموم شه
همیشه اینهمه خسته بودم، برای همین نیست که مینشینم که حرفی نزنم، میشود نشست و دستها را باز کرد و کف آنها را نگاه کرد بی آنکه حرفی زد، حالی به حالی که مزهها ته کشید و تلفنهایی که مدام زنگ میخورد و اسم هر کسی که میرسیدند را نمیشناختم و فکر میکردم کجا باید غیبش زده باشد و از همان پیک اول اصلا وضع معلوم نبود، شاید زلزله میآمد و شاید اصلا همه با هم محو میشدیم، نه تو اینطور بغل من خواب میرفتی و من میفهمیدم فقط خط محوی نیستی که برای خودم از خلاﺀ ساختهام و نه خاطرهای پس و پیش میشد و از همان پیک اول که حالی به حالی شدیم و صدای هزار گلوله تو گویی پیچید بین پوست تنمان و نشنیدیم، صدای لرزیدن و غلتیدن توی هیچ، مثل کشتی بزرگی که بیفتد فقط توی شب، با هزار جسد و عکس و خاطرههایی که لای تور و قلاب توی آب بفرستند و ماهیهایی را بگیرند که دیگر کف دست نیستند، بگو خب، بگو کشتی من، دستهایم را که باز کردم و گفتی «بپا خیابون جای جالبی برا مردن نیست» و گفتم گرداب، آبها دهن باز کردند و بالا آوردند و آن طرف زمین از دل کوههایی که اسم هم ندارند پسش دادند، تف کردند، بخور دوست من، یک پیک دیگر، بیا خمت کنم جلو قی کن، تف کن، حالا یا باید من تو را بکشم یا تو مرا، من همیشه ساقی، بلاکش و بدمزاج، فکر میکنی که اینهمه جسد حالت را بد نمیکند، حق داری خب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر