... یک لحظه را گم کردم. یک لحظه را از زندگی کسی شاید. میدانم از بالای کوه، ستارهها خیلی نزدیکترند. از آن بالا که بیفتند... مثل مردی که میافتد، یا پشت چند قفل و دیوار که گریه میکند و از آن بالا که بیفتد تازه قشنگتر هست که... میشمارمشان. از یک گوشهای که نزدیکتر است. سرم را بالا میگیرم و از نو میشمارم. هیچکدام را شبیه به چیزی نمیبینم. افتادن بی...
صدا... صدا ندارد
اسم دارد
صدا ندارد...
خودم را هم در جایی نمیبینم که باید باشم. از نو خبرت میکنم تا مرا سر ساعت معینی از خواب بیدار کنی. از نو خبرت می کنم که ببینی در رختخواب نفس میکشم یا نه. باید بیایی تا سرم را جابهجا کنم، بعضی وقتها باید سرم را برای کاری ... و گاهی برای اینکه ببینم یکی برای اینکه سرم را جابهجا کند... سرم را جابهجا میکنم و نگاه می کنم. چیزی توی مجرای تنفسیام دارد تکان میخورد. میبینم که داشتم میدویدم، میدانم که جوانتر بودم... چون نفس کشیدنم آن را میداند... و هوای تازهای که راحت میرفت و راحت میآمد، و یک قدم دیگر و باز نفس و هی نفس و عضلات رانهایم را که کشیده میشد و کشیده نمیشد... من میدویدم و اسماعیل را میدیدم... او اسم داشت و چند قدم با من میدوید و درست روبروی صورتم دستهایش را تکان میداد... مشت میکرد... میخندید، خوشحال مثل همهی آنهایی که اسم دارند... کسی که اسم داشت... و حتی ملحفهی روی زانوهایم... من با آنها حرف میزنم، با من زخمی میشوند... گاهی با هم شوخی که میکنیم، میان هم میمیریم... چیز خندهداری است... خودم را مچاله میکنم و میگویم حالا تو
حالا تو در من مچاله شو... قاطی... سرها تو هم
سرها پایین
ننه جنده گفتم سرا پایین... به صاحب این روز قسم میدم از خایه آویزونتون کنن آشغالا... بیغیرتای بیناموس... حاجی تا بهت نگفتم آب به این نکبتا نمیدی... میزنی کبودشون میکنی بد... به هوای همین امروز... به حق همین ساعت
یا هو... هپپپپ
... و گاهی خون روی آنها که میریزد سرم را خم میکنم و میبینم با گوشهی چشم... خون فرق میکند... خونها همه فرق میکنند... خون سر... زخم... قطع... قتیل... راهی... ظن، خون ظن، یا خونی که گرم روی دستت بریزد... زبانم را که روی آن بکشم تو نمیدانی... به سمت راست یا چپ... صدایت میزنند و باید با سوند بروی و برگردی و صدایت بزنند و بروی با سینی قرص برگردی... بروی و بیایی و من بفهمم محکم زدهاند بیخ گوشت... یا بخواهم که بخوابانند بیخ گوشت، کشیده، اوووووووو، آبدار... لپهای قشنگ گلی و لباس سفید... لباست زیادی سفید است و من بدم میآید، سردرد میگیرم...
میخواهم عاشقت شوم، درست قبل از آنکه سرنگ دوم را برداری و با انگشتت روی آن بزنی که حبابهای کوچک هوا بالای مایع یک رنگ جمع شوند و بشود با یک فشار همهی آن را بیرون داد... سرفه میکنم. اسماعیل در سرم بیحرکت میشود...
۴ نظر:
maybe you're better of this way
سال نو ات با یک عالمه تاخیر مبارک نرغال جان. امیدوارم سال خوبی برای هر دوتامون باشه.
راستی سبک جدیدتتان را دوست داریم مهندس
مخلصیم
خوب رفیق، این جا که خصوصی ندارد بی پدر. کجا برایت روضه بخوانم؟
با من تماس بگیر! کارت دارم.
ارسال یک نظر