پنجشنبه

همیشه نعش سگ‌هایی که مرده‌اند، یا کنار جاده ماشین به‌شان زده غمگینم می‌کند. آنها قربانی عبورند، مثل مسافران جاده که در تصادف می‌میرند، عابرینی که موتور سرشان را به جدول خیابان می‌کوبد، کسی که پخش کف خیابان می‌شود و همه جیبش می‌ریزد بیرون و درست جلو چشم همه می‌میرد. پرنده‌ای که با پنج تیر به آخر حیاتش می‌رسد و جایی بین بیشه‌ها سقوط می‌کند و مثل سگ‌ها به پهلو می‌افتد، یا آنقدر خون ازش می‌رود که خونش تمام شود، یا همان دم اول برق از زیر چشمش می‌‍پرد و تمام. این را حدس می‌زنم، من شاید چند کیلو چربی اضافی داشته باشم، ولی این را می‌دانم که هیچ سگی از مردن طوری که زبانش از دهانش بیرون بیفتد خوشش نمی‌آید، حتی اگر خیلی قوی باشد.

این بود که الآن اینجا هستم.

همین.