یک وقتهایی از کوه بالا میرفتم، یک وقتهایی از کوه بالا میروم، و همهی جاهایی را که «نه من» از پیش من بر میخیزد... بلند میشود و من جایش را میگیرم، فکر کن زمانی که زمان دیگری را میبلعد و پس میدهد و تو در زمان دیگری هستی که مثل آینه در برابرت از خود خلاص میشود و تو خودت نیستی، همانی نیست که در آینهای، نه حتی چیزی که از تو در یاد من مانده از اول، دستانم را که بگیرم دور شکل تو... دستم دور شکل چیز دیگری است، دور شکلی که دیگر نیست، و نیست برمیخیزد، نیست همان وقت با زمین زیر پایم بلند میشود، شاید بپرسد: یک وقتهایی کوه زیر پایم میماند، یک وقتهایی کوه روی سینهام مینشیند... بوتههایی که حرف نمیزنند... سنگی که فقط سنگ است، سنگهای از اول زیر آسمانهای از اول، روی پرندههایی که از دور تا دور همهچیز را سالی چند بار، لحظهای یک بار، شاید تو را هر بار... و من را، بار دیگری که پشتش را، یا از اول که نگاه میکنم... و چیزی پشت آن نیست... پشت طبیعت آن، پشت سوت و هلهلهی آدمهایی که از دورند فقط همیشه، یادی که از دور فقط مثل تو بود حالا و فقط کوتاه کوتاه ... چند پرنده بالا، چند شیب پایین تا دره و پایین تا زیر دره... پایین تا جایی که آبها جمع میشوند، لب به لب، آبها که «به من بخند»، من که میخواهم پرت شوم و اما نمیشوم برای وقتی که از کوه بالا میخواهم بروم بعدتر وبعد پشت میز مینشینم و پاهایم را باز میکنم، من که میخواهم بمیرم و اما نمیشود، درد دارم برای وقتی که چیزی را کسی سر میبرد، درد میکنم برای «کسی را چیزی سر میبرد»، درد سر رفتن و من در لبهی تیزی که اول برق میزند و زیر گدازههای آتش آب میاندازد عزیزکم، چیزی که وقتی نگاهش میکنی رقص که نه و اما گردی آفتابی را میبینی که باز روی تیغه زخمی نشسته که فقط نشسته باشد و دستت را که دراز کنی و کنار لبهی تیز برندهتر و سربخورد تا جای تیز اتفاقی که برای کشیدن خط خون روی تن، زبانش را تا روی کوه به همه نشان میدهد و میرود و میرود و پای خط آتش چندک میزند، جایی که بریده را نشان میدهد... اول بریدن را، و تو را که تن تو را، تن مرا و بریده شدن را... و اول تو را از زیر چشم و رنگ چشم و گردی توی آن نگاهی که حتی اگر چشم هم جایش نباشد خب نباشد، نگاه تو که هست و اگر نباشد خب نباشد... نگاه من که هست چون ذرههای ریز آفتاب هست که رویم نشسته بود وقتی که داشتم میدیدم... وقتی نمردم... وقتی نمینشستم و مرگ بر من نمینشست و آواز که نه و رجز که نه و فقط اسم میخواند از اول به ترتیب زخم
به ترتیب حروف مقطعه، به نام بی حروف، به نام اول قبل از حرف حتی، حروف زخمی
حضور به ترتیب زخم و غیاب به ترتیب اتلاف خون و لرزه و اندام کوهی که شاید از آن بالا میروم و یا نمیروم
اما من پشت میزم الآن و نشستهام، این را میدانم،از روی آن دو تا چیزی که چشم هست و چشم نیست و هی نشئه میکند، هی ریسه میرود، و وقتی بی هیچ لباسی پشت به تو خم میشود میبینم که از هیبت آن تن میترسی و خم میشوی... بی لباس میشوی، نشئه میشوم، زخم عریان چشم میشوم، میدانم خم شدن تو خم شدن زاویهی نگاه من است که از روی تو خم میشود و خراب میشود و دستم که تا باد راه میرود را روی تو میاندازم که قواره تن تو از انحنا و شرم تیغ، تن نزند
نزند
نیندازد
و عادت کن که به خون بخندی وقتی خون برابر تو حجم میگیرد... تن تو عصیان میکند و عادت کن بخندی به چیزی که در تو بود و جاری میشود در برابر نگاهی که چشم تو را عاطل میکند، و میخندم... میخندم، خراب میشوم و روی میز را نگاه میکنم، خم میشوم... کمرم هم خم میشود، چند مفصل و ستون فقرات و گردن که از بالای سر میچرخد و یک چیزی مثل نگاه میان دو چشم مینشیند... دیوار... سینهی دیوار و چند شمارهای که پشت سرهم مینوشتم... از پلهها بالا میرفتم و زغال را درمیآوردم و یک شماره... یک عکس از جمجمه سر و شانه... سیاه... انسانهایی که شاخ داشتند... موشهایی که میپرند، لباس میپوشند و با کسانی که برهنه در بیماستان دنبال روحی میگردند که خودشان باشند هم قدم میشوند، فرشتگان پریشانی که سر در جهنم صرع و ساطور گدایی میکنند و میخندند، کوهستانهای کسالت، که بروی با بادهای غربی کاهلی که نه بوی تو را دارند و نه خون تو را، بادهایی که از یک سمت به سمت دیگر میپراکنند که فقط رفته باشند و برمیگردند که برگشته باشند و دور انگشت سبابهی من میچرخند و مینشینند جایی که خم میشوی، در بین دو پایی که خم میشوی، تعجیل تک تک مفاصلی که دیگر نه... نه با کسانی که هم را در شعلهای که میخندد توی آتش پرت میکنند، میدوند و میروند بالای پله، بالای کوه، شعـــــــــــلههای بالا رونده، مثل کلمهی «از ذهن من کم کننده»... هنوز پشت میز... کسی باید برقصد، کسی که باید برقصد و همین، منحنی کشندهتر، عضلات جهندهتر، رمل بر روی لبهی برندهتر از پا تا به سر، کسی که هر چه خونش نجستر بهتر... روی میز به سینهها نگاه میکنم... کسی که روی میز رقصندهتر و گویی تمام خودش را زیر خودش بریزد و باز جمع کند... بلرزد مثل ترسیدن از پایین تا بالا... تن از پایین تا بالا، هپروتی اندامی در رقصندهی هر چه کثیفتر بهتر... رقص پسماندهها از همهی چیزهایی که خوردی، دیدی، و پسماندهی راههایی که رفتی و روی تن تو نشست و ماند و ریخت و برخاست و روی باد نشست و تن تو از درون... عین همهی تنی که داری هنوز و هنوز به چشم من از خزیدن به پوست عرق کرده و تب زده، هول و هوس بر روی قبض عضلهای که از من، پیچش و تاب از من، خون از من بر من، خون از من از اول، چشمانم را از روی رانها بالا میکشم تا جایی که ناف و جای خالی جلوی ناف به هم میرسند لب به لب، میرقصد... خون کثیف که به پشتش میچسبد و سرد از عضلهی منقبض پایین و میچسبد به زیر عضلهی پایین و حتی تا جایی که روی کوه نشستهام هم بویش میآمد، با دو چشمی که روی صورتم داشتم... من چشمهایم را نگه میدارم برای روز مبادا، و چشمهای تو را برای هر چه بادا بادا، اما روز مبادا هیچ وقت نمیرسد، پشتش را ببین، پشتش هیچ وقت نمیرسد... اما من از آن بالا خودم را هم میدیدم که دارم نگاه میکنم و نگاه نمیکنم و هنوز چیزی پشت آن نیست... حتی وقتی میلرزد و میریزد و میرقصد... پشتش چیزی نیست... میترسم و چشمم را بالاتر میبرم... میخندد... مثل کسی که باید برقصد، میرقصد و همین...
۱ نظر:
به هماهنگی های موزون تر.
متن ات . ..جهید به ذهنم .
به حروف نا اشنای صیغه ی جمع . . .قسم که متن ات خود را لانه کرد بر خودِ من . . مدادهای رنگی ات را با تیغِ چشمت را رگ و وارنگ میکنم . خط خطی اش هم ...شاید .
برف های قطبِ سیبری ازآنِ تو باشد تا . . .
شوگولات کارت را گرفته باشی .
با همه هایِ مهرم ... .تا طاغوت بشریت . .
ارزو. . ..
ارسال یک نظر